خوددار. بردبار. عفیف. عفیفه. پرهیزگار. صبور. (یادداشت مؤلف) : خویشتن دار باش و بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی. مهلب (بن ابی صفره) اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانه کاری بود. (تاریخ سیستان). هرون سخت خردمند است و خویشتن دار. (تاریخ بیهقی). پسرش بخردتر و خویشتن دارتر است و همه خدمتی را شاید. (تاریخ بیهقی). هر مردی که وی تن خود را ضبط تواند کرد و گردن آز را بتواند شکست رواست که وی را مرد خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ بن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. (زین الاخبار گردیزی). گفت آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است...سلامت بماند. (گلستان)، مرد بااحتیاط که خود را از آفات محفوظ دارد. (آنندراج). خوددار، آنکه پیوسته خود را آسوده دارد. تن پرور. فراغت دوست. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری)، آنکه خود را در گفتن سخن حق و حرف خیرمعاف دارد. (ناظم الاطباء). آنکه در گفتن سخن حق ملاحظه نماید بگمان زیانی که بدو رسد. (انجمن آرای ناصری) : کسی خوشتر از خویشتن دار نیست که با خوب و زشت کسش کار نیست. سعدی (بوستان). ، لجوج. (ناظم الاطباء). که همه خود را پاید و خود را خواهد: نداری جز مراد خویشتن کار نباید بود ازینسان خویشتن دار. نظامی
خوددار. بردبار. عفیف. عفیفه. پرهیزگار. صبور. (یادداشت مؤلف) : خویشتن دار باش و بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی. مهلب (بن ابی صفره) اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانه کاری بود. (تاریخ سیستان). هرون سخت خردمند است و خویشتن دار. (تاریخ بیهقی). پسرش بخردتر و خویشتن دارتر است و همه خدمتی را شاید. (تاریخ بیهقی). هر مردی که وی تن خود را ضبط تواند کرد و گردن آز را بتواند شکست رواست که وی را مرد خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ بن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. (زین الاخبار گردیزی). گفت آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است...سلامت بماند. (گلستان)، مرد بااحتیاط که خود را از آفات محفوظ دارد. (آنندراج). خوددار، آنکه پیوسته خود را آسوده دارد. تن پرور. فراغت دوست. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری)، آنکه خود را در گفتن سخن حق و حرف خیرمعاف دارد. (ناظم الاطباء). آنکه در گفتن سخن حق ملاحظه نماید بگمان زیانی که بدو رسد. (انجمن آرای ناصری) : کسی خوشتر از خویشتن دار نیست که با خوب و زشت کسش کار نیست. سعدی (بوستان). ، لجوج. (ناظم الاطباء). که همه خود را پاید و خود را خواهد: نداری جز مراد خویشتن کار نباید بود ازینسان خویشتن دار. نظامی
عفاف. زهد. کف نفس. حلم. بردباری. تمالک نفس. خودداری از شهوات. پرهیز. پرهیزکاری. تماسک نفس. ورع. (یادداشت مؤلف) : و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی... و هم برین خویشتن داری و عزّ گذشته شد. (تاریخ بیهقی). چنان آمد (خواجه بونصر) که بایست و در دیوان رسالت بماند بخرد و خویشتن داری که داشت. (تاریخ بیهقی). و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار و امروز همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). ابوطالب تبانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و ورع و خویشتن داری. (تاریخ بیهقی). و پدرش صلاح الدین المظفر صدری بود بزرگ و محتشم...صفحۀ ظاهرش بفرزند صلاح و سداد متحلی و صرۀ سینه اش بنقود دیانت و خویشتن داری ممتلی. (المضاف الی بدایعالازمان). ابوالمعالی امانتی عالم و واعظ و مفتی و مقری بوده و خویشتن داری او ظاهر است. (کتاب النقض). و آن کنیزک ز ناز و عیاری در ثنا کرد خویشتن داری. نظامی. گرچه زان ترک دید عیاری همچنان کرد خویشتن داری. نظامی. گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود گفت قدر مردم اندر خویشتن داری بود. هروی. ، مضایقه. دریغ. (یادداشت مؤلف) : هرچند که این بنده استعفا نمود و گفت که مرا قابلیت و استعداد این شغل نیست قبول نکرد و عفو نفرمود و حمل بر خویشتن داری و تقصیر خدمت کرد. (تاریخ قم)، لجاجت، حمایت و حراست از خود. (ناظم الاطباء). صیانت نفس. پرهیز از آفات، احتماء. تحفﱡظ. احتراز. احتراس. (یادداشت مؤلف)، تن پروری. (ناظم الاطباء). - خویشتن داری کردن، کف نفس کردن. تزهد کردن. ورع داشتن. عفیف بودن. خودداری ازشهوات کردن. عفاف ورزیدن. تماسک نفس کردن. تمالک نفس کردن. (یادداشت مؤلف). - ، حفظ و حراست خود از ناملایمات کردن. خود را از ناراحتیها بر کنار کشیدن. (یادداشت مؤلف) : و طریق دوم (دفع مضرت اعراض نفسانی) آن است که مردم قدر خویش را بزرگ دارد و همت بلند دارد و بتکلیف آید و هرچه بیش از شادی و لذت و از اندوه و ترس خویشتن داری کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). - ، تن پروردن. تن پروری کردن. کنایه از راحتی کردن. خود را به دردسر نینداختن. راحتی گزیدن. - ، لجاجت کردن. (از ناظم الاطباء)
عفاف. زهد. کف نفس. حلم. بردباری. تمالک نفس. خودداری از شهوات. پرهیز. پرهیزکاری. تماسک نفس. ورع. (یادداشت مؤلف) : و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی... و هم برین خویشتن داری و عزّ گذشته شد. (تاریخ بیهقی). چنان آمد (خواجه بونصر) که بایست و در دیوان رسالت بماند بخرد و خویشتن داری که داشت. (تاریخ بیهقی). و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار و امروز همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). ابوطالب تبانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و ورع و خویشتن داری. (تاریخ بیهقی). و پدرش صلاح الدین المظفر صدری بود بزرگ و محتشم...صفحۀ ظاهرش بفرزند صلاح و سداد متحلی و صرۀ سینه اش بنقود دیانت و خویشتن داری ممتلی. (المضاف الی بدایعالازمان). ابوالمعالی امانتی عالم و واعظ و مفتی و مقری بوده و خویشتن داری او ظاهر است. (کتاب النقض). و آن کنیزک ز ناز و عیاری در ثنا کرد خویشتن داری. نظامی. گرچه زان ترک دید عیاری همچنان کرد خویشتن داری. نظامی. گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود گفت قدر مردم اندر خویشتن داری بود. هروی. ، مضایقه. دریغ. (یادداشت مؤلف) : هرچند که این بنده استعفا نمود و گفت که مرا قابلیت و استعداد این شغل نیست قبول نکرد و عفو نفرمود و حمل بر خویشتن داری و تقصیر خدمت کرد. (تاریخ قم)، لجاجت، حمایت و حراست از خود. (ناظم الاطباء). صیانت نفس. پرهیز از آفات، اِحتِماء. تَحَفﱡظ. احتراز. احتراس. (یادداشت مؤلف)، تن پروری. (ناظم الاطباء). - خویشتن داری کردن، کف نفس کردن. تزهد کردن. ورع داشتن. عفیف بودن. خودداری ازشهوات کردن. عفاف ورزیدن. تماسک نفس کردن. تمالک نفس کردن. (یادداشت مؤلف). - ، حفظ و حراست خود از ناملایمات کردن. خود را از ناراحتیها بر کنار کشیدن. (یادداشت مؤلف) : و طریق دوم (دفع مضرت اعراض نفسانی) آن است که مردم قدر خویش را بزرگ دارد و همت بلند دارد و بتکلیف آید و هرچه بیش از شادی و لذت و از اندوه و ترس خویشتن داری کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). - ، تن پروردن. تن پروری کردن. کنایه از راحتی کردن. خود را به دردسر نینداختن. راحتی گزیدن. - ، لجاجت کردن. (از ناظم الاطباء)